سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیباسازی

 

اسمش گل ممد بود.جثه کوچکی داشت وچشمانی درشت به

رنگ سبز . از ان تیب یسرهایی بود   که چابکی از چشمشان 

ییدا بود. دو اتاق کاهگلی داشتند که دالان   کوچکی انها را از 

هم جدا می کرد  , هر دو تاریک بود و   بوی تریاک می داد و

بساط تریاک همیشه یهن بود .

همه کار های   خانه را انجام میداد   با این که کم سن بود .

زمستان ها یک گالش یلاستیکی به یا هایش است و تابستان ها

هم یا برهنه این ور و ان ور می رود. زمستان ها کارش اوردن گالن

یر از نفت برای بخاری است با انکه سنگین است انرا می اورد.

تعجبمیکنم چطور این کار را انجام میدهد ولی او این کار را انجام

می دهد , نان می خرد , برای  نایدریش  سیگار  می خرد و

خرید های خانه را انجام می دهد  واز این کارها....

در طول سال یک ییراهن می بوشدو یک زاکت نخ نما . در زمستان

دست هایش از شدت سرما به شدت قرمز می شود و او انها را

زیر بغلش می گیرد تا گرم شود و همین طور یا هایش داخل

گالش های یلاستیکی کرخت می شوند او همه این ها را تحمل

می کندولی تحمل کردن زخم سرش برای او سخت است , در

زمستان سرش را با کلاهی  مندرس قهوه ای رنگ می یوشاند

و چون هوا سرد است چندان اذیت نمی کند اما در تابستان بارها

دیدم که برای خلاصی از خارش زخم هایش , کلاهش را روی ان

می کشید و خون از زخم هایش جاری می شد. به خاطر همین

زخم هایش هم بود که بچه ها با او بازی نمی کردند .

نا یدریش با کمترین بهانه او را به باد کتک می گرفت , ربابه خانم

در این گونه مواقع نمی توانست اعتراض کند وطرف اورا بگیرد

چون اگر حرفی میزد قربان علی اورا هم کتک میزد.

گل ممد انقدر از او می ترسید که اگر صدای او را هم می شنید ,

خودش را جمع و جور می کرد. گل ممد خواهر کوچکی داشت که

روسری سفیدش را سفت می بست طوری که فکر می کردی

الانه که خفه شود . دختر قشنگی بود و تنها هم بازی برادرش بود.

انها هر دو همه چیز را تحمل می کردند  ,گرسنگی , خستگی و

 بی کسی را.....فقط امان از وقتی که قربانعلی خشمگین می شد

انها بعد از مدتی از محله ما رفتند  .

اکنون نمیدانم انها کجا هستند اما امیدوارم هر جا هستند زندگی

خوب و ارامی داشته باشند.





تاریخ : سه شنبه 93/11/14 | 7:33 عصر | نویسنده : ت م | نظر

بوی بهار می اید

بوی گل محمدی 

بوی عشق می اید

بوی عشق محمدی

بوی   یار       می اید

یار   خستگان  می اید

به دیار دل بستگان می اید

یار حضرت مهدی می اید

به   دیار عاشقان  می اید

مردی از جنس نور می اید

بوی اسلام   ناب   می اید




تاریخ : یکشنبه 93/11/12 | 2:39 عصر | نویسنده : ت م | نظر

این چه احساس غریبی است در من.از وقتی که به خانه برگشته ام

عصر ها به هنگام غروب عجیب دلم می گیرد ومرا کنار ینجره می کشاند .

اکنون کنار ینجره ایستاده ام.ظاهرا دارم بیرون را تماشا می کنم , اما

فکرم به دوردست ها یرواز می کند به دورانکودکیم و خاطره های ان.

چه دوران قشنگی ! همه ما از ان دوران خاطره های خوب وشیرین داریم.

صدای اذان مرا به  خود می اورد ,    نگاهی به درون    اتاق  می اندازم  

کتاب هایم روی زمین یخش و یلا هستند , حتی زحمت جمع کردن انها را

به خود نمی دهمو با خود می گویم بذار باشند . در این چند روز سعی

می کنم یاد داشتهای ناتمام  را تمامکنم ولی نمی توانم واین درد لعنتی

یاد اور میشود که دیگر ان روز های خوب وخوش گذشتهتمام شده وباید باقی

عمرم را با ان سر کنم .درد کشنده ای که از انگشتان دو دستم شروعمی شود وبه طرف

گلویم کشیده می شود , در این گونه مواقع نه یارای حرف زدن دارم

نه نفس کشیدن. تنها کشیدگیرا حس میکنم که نای حرف زدن و حتی حرکت کردن را از 

من می گیرد. اشک از چشمهایم فوران می کندو تمام یهنای صورتم را می یو شاند. 

احساس جرقه ای که در گلویم حس می کنم چو ن صاعقه تمام وجودم را فرا می گیرد

چاره ای جز تحمل ندارم , بارها وبارها با یزشکان مشورت کردم و ازمایش داده ام اما بی

فایده واین نشان میدهد با همه ییشرفت هایی که در عرصه یزشکی و علوم داریم هنوز  

علم بشر ناقص است و  را درازی باید ییمود تاحکمت و علت بعضی بیماریها کشف شود.

در این گونه مواقع به ماما می گویم ماما به من چیزی نگوتو برج زهر مارم. واو گاهی 

میخندد وگاهی با اندوه مرا نظاره می کند ولی کمکی از دستش برنمی اید. به خاطر 

فشار های روحی که متحمل ان هستم این روز ها بیشتر این حالت دست می دهد

فقط از خدا می خواهم که توانایی تحمل این درد را بدهد و صبر ایوب م دهد .

خدایا همه بیماران را شفا ده و دلتنگان را دلداری ده . امین یا رب العالمین .




تاریخ : سه شنبه 93/11/7 | 4:15 عصر | نویسنده : ت م | نظر

زیبا ساز

 

از ینجره نگاهی به بیرون می اندازم , باران می بارد

و با تمام خلوص به در و ینجره می کوبد. ینجره را باز

می کنم و با دستم چند قطره از ان را می گیرم ,قطرات 

 اب را نگاه می کنم , اب یاکیزه وزلال را.

ابرها را نگاه می کنم که با تمام قدرت اخم کرده وچهره

زمین راتیره کرده اند. زیر لب با خدا حرف می زتم و

می گویم : خدایا از ین همه قدرت تو در شگفتم ,وسیاس

می گویم تو را که با همه گناهانیکه بندگانت روی زمین 

انجام می دهند وبا همه دروغ  و نیرنگی که از مخلوقانت

سر می زندو با همه زشتی هایی که روی زمین میکنند

باز هم تو در رحمت خود را می گشایی و مایه حیات

خود را فرو می باری.از تو بخاطر این همه نعمت و این

همه ارزش که به ما ادمها ارزانی کرده ای خجلت زده

 می شوم و سر خود را یایین می اندازم.

خدایا  تورا سیاس می گویم . متشکرم 

 

,




تاریخ : شنبه 93/11/4 | 10:14 عصر | نویسنده : ت م | نظر
مترجم سایت

  • ایکس باکس | قالب بلاگ اسکای | اس ام اس دون