جقدر دلم برای روزهای خوب وخوش کودکیم تنگ شده ,برای بازی
های دسته جمعی که در وسط میدان محله با بچه های دیگر
می کردیم, برایقهر و اشتی هایی که با هم داشتیم, برای هم
بازی هایم , برای دوستانخوبم , برای غروب هایی که دور هم
می نشستیم وبازی فکری می کردیمبرای بازی های شبانه که
زیر نور ماه انجام می دادیم, برای داستان هاییکه دور هم
می نشستیم ومی گفتیم , برای تابستان هایی که برای شنا
به رود خانه می رفتیم و غروب بر می گشتیم , چقدر انروز ها
صاف وصادق ومهربان بودیم. عالم بچگی چه عالمی بوده ,
زیبا , یاک و دوست داشتنی...
چقدر دلم برای حیاط بزرگ مان تنگ شده , حیاطی که خونه
بابا بزرگوسط قرار داشت بقیه خونه ها با کمی فاصله قرار
داشت و خونه ما کنارخیابان و گوشه حیاط بود .هر روز
می توانستم بابا بزرگ و مامان بزرگرا ببینم , میدیدم وضو
می گرفت , به مسجد میرفت , اذان می گفت ,
چقدر دلم تنگ شده برای شنیدن اذانش , صدای یاهایش ,
خنده هایشحرف هایش....
انقدر انها را دوست داشتم که شبها دیروقت ,وقتی می دیدم
چراغ خانهشان روشن است به دیدنشان می رفتم و بعد از
شب خوش گفتن به خانه برمی گشتم.
اکنون سالهاست بابا بزرگ ومامان بزرگ را نمی بینم ولی
انقدر دلم برایشانتنگ می شود که نمی توانم وصف کنم ,
قلبم فشرده می شود از یاداوری خاطرات انها...
اه بابا بزرگ و مامان بزرگ خوبم کجایید؟ کاش می توانستم
فقط و فقط یکباردیگر شما هارا ببینم وسخت در اغوشتان
بگیرم وبگویم بابا بزرگ , مامان بزرگ حالتون خوبه ؟
.: Weblog Themes By Pichak :.