در زندگی خاطراتی وجوددارند که هیچوقت از ذهنت محو نمی شوندوهر وقت به یاد ان می افتی صحنه ان با تمام جزییات روبروی چشمانت زنده می شوند انگار که چند لحظه ییش اتفاق افتاده است وهمان حسی را القا می کنند که انگاردر همان لحظه در حال اتفاق افتادن هستند .
لحظاتی هست که در می مانی میان بودن ونبودن , ماندن ورفتن وتصمیم گیری به اندازه ای برایت دشوار می شود که مغزت داغ می کندو از کار می افتد و نمی دانی چه می کنی , چه می خواهی بکنی وچه تصمیمی بگیری که بهترین باشدوکمترین اسیب را داشته باشد وتنها دلت می خواهد هر چه زودتر از صحنه دور شوی تا از فشارو فضای سنگین ان هر چه زودتر کاسته شود.
یادم می اید روزی را که بعد از مدتها کلنجار رفتن وکشمکش های درونی بلیط هواییما برای برگشتن به خانه تهیه کردم واین یعنی این که روز های سختی را ییش رو داشتم وباید خود را برای لحظه لحظه ان اماده می کردم و باید متحمل ان می شدم . در این مدتی که فرصت داشتم با پسرم روز ها را سپری می کردم و برایش چیز هایی را که دوست داشت میخریدم و فقط خدا می داند که چه حالی داشتم , با حرفهایش گاهی انقدر بغض می کردم که راه گلویم را می بست واشک در چشمانم جمع می شد وبرای سوالات بی پایانش چیزی جز سکوت نداشتم.
بالاخره روز موعود رسید وساعت 1.5 شب پرواز داشتم .نمیدانم ان روز چگونه گذشت, تنها لحظاتی را بیاد دارم که در فرودگاه بودیم ولحظات خداحافظی بود .تمام شب را گریه کرده بودم وچشمانم جون دو گوی قرمز پف کرده وسرخ بودو تنها راه مخفی کردن انها عینک بود .پسرم دستهایم را سخت گرفته بود اشک تمام پهنه صورتش را پوشانده بود و در میان بغض وگریه یک جمله را تکرار می کرد : اپا کی برمی گردی؟ و من تنها جوابی که میدادم این بود : چهار روز دیگه , هر وقت هوا زرد وافتابی بشه .تا اون روز تحمل کن , تا چهار روز بشمار , می بینی که برگشتم.
از دیدن این صحنه همه سخت ناراحت شدند وهیچکس نتوانست جلوی ریزش اشکش را بگیرد برادر و خواهرم هم که امده بودند خیلی غمگین و ناراحت این صحنه را تماشا می کردند. شاید این غمگین ترین صحنه عمرم باشد که دیده ام .
بلندگوی فرودگاه پرواز را اعلام کرده واز مسافرین می خواست تا وسایلشان را تحویل داده و اماده شوند.پسرم را در اغوش گرفته وبوسیدم وبرای اینکه زودتر از صحنه دور شوم ازبازرسی گذشته واز پشت شیشه نگاهی به پشت سرم انداختم .پسرم را در اغوش برادرم دیدم , او داشت به شدت گریه می کرد ,دست تکان داده و انطرف سالن رفتم.حس عجیبی داشتم و ....لحظاتی بعد برفراز شهر بودیم , حس می کردم که قلبم را جا گذاشته ام و احساس تهی بودن کردم.
ساعت 3.5 نیمه شب در سالن انتظار فرودگاه باکو بودیم .سرم بشدت درد می کرد وتا پرواز بعدی یعنی تا تهران حدود 7, 8 ساعت وقت داشتیم. تا به حال در عمرم تا این حد احساس بی حوصلگی و بی قرار ی نکرده بودم .در ان لحظات فهمیدم که تنها عشق عزیزانمان است که به ادم نیرو و روحیه میدهد و تحمل مشکلات را برایمان امکانپذیر می کند.
ساعت 12.5 ظهر بود که برفراز تهران بودیم واین شهر بزرگ اغوشش را برایمان باز کرده وبه گرمی پذیرایمان بود .وقتی به خانه رسیدم مادرم دم در خانه منتظر و چشم براه نشسته بود وبا دیدن من از خوشحالی اشک در چشمانش نشست ومرا در اغوشش گرفت .چقدر این لحظه برایم ارامش بخش بود وبوی عطر گل رز سرخ را میداد .
.: Weblog Themes By Pichak :.